آرشان جانآرشان جان، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

شور زندگی ما دو نفر

داستان یک روز من

  صبح که شد این مامانم با مامان سیما و عمه شبنم سه نفری منو بردن حمام اخه مامان سیمام خیلی خوشش میاد که من تو حموم صدام در نمیاد واسه همین هی ذوق میکنه و تند تند منو میبره حموم بعدشم همه رو صدا میکنه بیان تو حموم منو ببینن که چقدر آقام و جیک نمیزنم !! آخ که چه کیفی داد اولش مامان سیما منو شست بعدش دادش به مامانم تا لباس بپوشونتم بعدشم عمه شبنم منو از مامانم گرفت و ماساژ حسابیییییییییییییی دادم خلاصه تو همین اوضاع و احوال بودم که این عمو امید از راه رسید و فهمید اوضاع از چه قراره  بعدش هی شروع کرد که اگر بابات بیاد من بهش میگم که تو با سه تا خانوم رفتی حموم !!! مگه تو غیرت نداری و ...  امان از دست این عمو امید که هنوز ...
12 مرداد 1392

ذوقی از جنس پدرانه

آرشان جان دیروز بابایی وقتی از سر کار برگشت بدو بدو مامانی رو صدا کرد و از من خواست چشمامو ببندم و نتیجه این شد که با هم میبینیم:     نمایی دیگر : قضیه از این قراره که قبل از اینکه شما آقا پسری به دنیا تشریف بیارید بابایی برای شما این کفش ها رو خریده بود( البته با کلی ذوق ) :   جالب این جاست که وسواس عجیبی به وسایل شما داره و همگی رو مارک میخره !!!!!! (خوش به حالت) جال تازه با توجه به خراب کاری های تازه شما بابی این رو هم خریداری کرده      بابایی این پیراهن رو خریده که شما با کفشهات ست کنی آفرین به این بابای باسلیقه که میخواد نی نیش هم مثل خودش خوش تیپ باشه ...
8 مرداد 1392

برای پدرم

پدرم ای همه هستی من ,ای لبخند تو شور زندگی من ,برای تو می نویسم : آرشان جان میخوام بدونی که پدر جون تو این مدت خیلی خیلی زحمت تورو کشید . از روزی که از بیمارستان ترخیص شدی تا همین حالا که دارم این ها رو برات مینوسیم حامی من بوده البته این رو هم اضافه کنم که بابا مصی و مامان سیمات هم واقعا از همه جهات بهمون کمک کردن و از هیچی برامون کم نذاشتن . مامان پوران هم همینطور اما پدرم یعنی پدر جون شما واقعا حامی و یار و یاور من بود به حدی که شما شیر مادر خوردنت رو مدیون اون هستی که اگر اون نبود تا حالا من جا زده بودم و تو الان باید شیر خشک میخوردی اما با حمایت بی دریغش و با آرام کردن من و حس آرامشی که به من داد باعث شد تا من سختی این دوران را را...
5 مرداد 1392

نعمت الهی

پسرم من اسمت رو گذاشتم نعمت خدای مهربون . میدونی چرا ؟ از بس که آروم و ساکت هستی واقعا جای تعجب داره که از همچین پدر و به خصوص مادر به این شیطونی شما به کی رفتی !!!!! نمیدونی روزی چند بار خدای مهربون رو به خاطر این هدیه شکر میکنم و ازش میخوام به همه از این نی نی های گل بده  البته در دوران بارداری من خیلی باهات حرف میزدم و همیشه دعا میکردم آرام بودنت به عمه گلت بره که رفته ... اینقدر ناز و آرومی که وقتی میخوابی بهت زل میزنم و دستت رو میگیرم تو دستم و همش تو دلم قربون صدقه تو ای مظلوم من میرم ایشاله همیشه همینجوری بمونی و عروس تعریفی از آب در نیای!!!! ...
4 مرداد 1392

بالاخره اومدي و خوش اومدی فرشته من

تودلي مامان از كجا واست بگم ؟ بذار از اول بگم : وقتی برای آخرین بار رفتم چکاپ دکتر واسم 16 تیرماه رو وقت سزارین گذاشت منم با خیال راحت اومدم خونه و منتظر اونروز شدم . کم کم ساک وسایلت رو جمع کردم و چون 5روزی مهلت داشتم خیلی با صبر به کارهام می رسیدم تا اینکه یه روز خونه مامان سیما اینا بودم و داشتم ناهار میخوردم که یهو مامان سیما گفت چرا لبهات کبود شده ؟ وقتی تو اینه نگاه کردم دیدم بله و تازه دور گردنم هم کم کم داره تیره و تیره تر میشه !!!!!با مامان سیما و عمو امیدت خودم رو به بیمارستان رسوندم تا چک بشم که فهمیدم کیسه آب سوراخ شده و زایمان داره شروع میشه ....همون شب یعنی یازدهم تیرماه بستری شدم . تازه بابایی هم داشت میرفت ماموریت که مجبور ش...
4 مرداد 1392
1